گنجور

 
مولانا

یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین

در پیِ سرو روان چشمه و گلزار بین

برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش

پیشکشی کن قماش رونق تجار بین

جمله‌ی تجارِ ما، اهل دل و انبیا

همره این کاروان خالق غفار بین

آمد محمود باز بر در حجره ایاز

عشق‌گزین عشقباز دولتِ بسیار بین

خاک ایازم که او هست چو من عشق‌خو

عشق شود عشق‌جو دلبرِ عیار بین

سنت نیکو است این، چارق با پوستین

قبله کنَش بهرِ شُکر باقی از ایثار بین

ساعت رنج و بلا چارق بین می‌شوی

بی‌مرضی خویش را خسته و بیمار بین

چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین

گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین

گوهر پیشین بنه تا کندت میر ده

کهنه ده و نو ستان دانه ده انبار بین

تا نگری در زمین هیچ نبینی فلک

یک دمه خود را مبین خلعت دیدار بین

این سخن درنثار هم به سخن ده سپار

پس تو ز هر جزو خویش نکته و گفتار بین