گنجور

 
صغیر اصفهانی

گل چو انوشیروان باز برافروخت چهر

چمن شد از روشنی چو رای بوذرجمهر

معدلت اظهار کرد گردش وارون سپهر

مانی قدرت نگاشت نقش بدیعی ز مهر

در همه گل کشت شد تواتر ماه و مهر

برآمد از هر شجر شکوفه سیاره وار

بباغ غربال ابر لؤلؤ تر بیخته

خاک چمن سر به سر به عنبر آمیخته

لاله چو من داغ هجر بر جگر انگیخته

مگر که پیوند آن ز یار بگسیخته

باد صبا از ختن اگر نه بگریخته

از چه سبب بر مشام مشگ نماید نثار

گل ز درخشندگی سراج و هاج شد

زاغ عزازیل‌وش از چمن اخراج شد

شاخ صنوبر ز نو مسکن دراج شد

سار اناالحق زنان بر سر هر کاج شد

باز مگر آسمان به فکر حلاج شد

دوباره منصور را مگر مکان شد به دار

ترک من ای مر مرا نداده از کام کام

وی الف قامتم کرده ز آلام لام

نبرده از من مگر به وقت دشنام نام

فکنده از گیسوان مرا بر اندام دام

مرغ دلم کرده‌ای خوش ای دلارام رام

ربوده‌ای دل ز من گشته با غیار یار

بیا که زد لاله سر در چمن از ماء وطین

شد ز شقایق دمن رشگ بهشت برین

روح فزا میوزد بر لب ماء معین

نسیم گاه از یسار شمیم گاه از یمین

به کبک و بلبل مگر شادی و غم شد قرین

کان خندد قاه قاه وین نالد زار زار

به فرودین بوستان چون ارم آباد شد

به اردی اطفال باغ از رحم آزاد شد

پس الفت دایگان عیان ز خرداد شد

گه امر ارشادشان به تیر و مرداد شد

گاه به خورشید و ابر گه به مه و باد شد

تا همه را پرورید قدرت پروردگار

بعد زمرد به باغ سیم و زر آورد شاخ

سیم و زر آمد پدید یا گهر آورد شاخ

گهر نمودار گشت یا ثمر آورد شاخ

ثمر پدیدار شد یا شکر آورد شاخ

راز نهان هرچه داشت در نظر آورد شاخ

بلی ندارد نهان راز کسی روزگار

درخت نارنج باز به باغ آورده بر

وز پی تاراج دل جلوه کند در نظر

یا پی چذب کلیم گشته فروزان شجر

یا نه کلیم است و دست ز جیب کرده به در

یا که زبرجد فروش دارد گوئی ز زر

یا کره آفتاب سر زده از کوهسار

لیمو گوئی یکی حقه پر از شکر است

رنگ وی و طعم وی هر دو شگفت‌آور است

کان چو رخ عاشقان ز هجر یار اصفر است

وین چو لب دلبران دلکش و جانپرور است

به عاشقی ماند این کان همه خود دلبر است

یعنی از خود تهی است لیک پر است از نگار

سیب نموده عیان چهره چون آفتاب

یا که عروسی ز رخ فکنده یکسو نقاب

غرور حسنش همی منع کند از حجاب

یا نه که داماد راست کف بلورین خضاب

فتاده یا عاشقی ز پا به حال خراب

گرفته او را به بر دلبر گلگون عذار

تاک کهن سال بین چه خوش جوان آمده

خوشه انگور وی وقت روان آمده

تاک است انگور از آن باز عیان آمده

یا نه که پروین پدید در آسمان آمده

یا نه که صهبا فروش به بوستان آمده

وین به کَفَش شیشه‌هاست پر ز مِی‌ِ خوشگوار

مدتی امرود چشم به سیر بستان گشود

حال فواکه بدید وصف لطایف شنود

پخته شد و از همه‌ گوی نکوئی ربود

روز به روزش همی لطف و حلاوت فزود

تا که به شه‌میوگی زمانه وی را ستود

نسبت شاهی ورا ماند به نام استوار

گویی استاد صنع ساخته اندر چمن

گنبدی از به ولی زرد چو رخسار من

رایحه آن زند طعنه به مشگ ختن

ز اهل حبش چند تن گرفته در وی وطن

یا که به کوه اندرند فرقه‌ای از اهرمن

یا نه به روم آمده است قافله زنگبار

طرفه بنائی عیان ز صنع معمار بین

خجسته شهری ز نار بر سر اشجار بین

به شیوه شهر لوط ورا نگونسار بین

دکه مرجان فروش جمله بازار بین

به دور هر دکه‌اش ز نقره دیوار بین

وز زر احمر نگر وی را برج و حصار

این همه کاید پدید ز غیب نقش عجب

دانی در روزگار کیست بدانها سبب

صاحب عصر و زمان واسطه خلق و رب

یار و معین فرق پشت و پناه شعب

شبل علی ولی سبط رسول عرب

سر خدای احد خاتم هشت و چهار

آنکه نگردد فلک جز که به فرمان او

ماه کند کسب نور از رخ رخشان او

هست عطارد یکی طفل دبستان او

در دو جهان برمدار دست ز دامان او

هرچه که خواهی بخواه از در احسان او

که در دو عالم بود به دست او اختیار

ای شه دنیا و دین ای خلف بوتراب

گرچه نهان کرده‌ای روی به پشت حجاب

لیک ز لطف تواند خلق جهان کامیاب

چنانکه از پشت ابر فیض دهد آفتاب

صغیر مداح تست ای شه مالک رقاب

جز به تو در نشأتین نباشد امیدوار

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه