گنجور

 
مولانا

می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن

برکنده‌ای به خشم دل از یار مهربان

از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت

پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان

زان تیرهای غمزه خشمین که می‌زنی

صد قامت چو تیر خمیده‌ست چون کمان

از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌ای

جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان

لطف تو نردبان بده بر بام دولتی

ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان

این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان

ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان

یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی

نقشی ز جان خون شده من دادمت نشان

جانا به حق آن شب کان زلف جعد را

در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان

تا جان باسعادت غلطان همی‌رود

چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان

کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین

تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان