گنجور

 
مولانا

ای به انکار سوی ما نگران

من نیم با تو دودل چون دگران

سخن تلخ چه می‌اندیشی

ای تو سرمایه جمله شکران

بر دل سوخته‌ام آبی زن

که توی دلبر پرخون جگران

ز غمم همچو کمان تیر مزن

چه زنی تیر سوی بی‌سپران

با گل از تو گله‌ها می‌کردم

گفت من هم ز ویم جامه دران

گفت نرگس که ز من پرس او را

که منم بنده صاحب نظران

که چو من جمله چمن سوخته‌اند

ز آتش او ز کران تا به کران

مه و خورشید ز عشق رخ او

اندر این چرخ ز زیر و زبران

بحر در جوش از این آتش تیز

چرخ خم داده از این بار گران

کوه بسته‌ست کمر خدمت را

که شماریش ز بسته کمران

بانگ ارواح به من می‌آید

که بگو حالت این بی‌صوران

با کی گویم به جهان محرم کو

چه خبر گویم با بی‌خبران

ظاهر بحر بود جای خسان

باطن بحر مقام گهران

ظاهر و باطن من خاک خسی

کو بر این بحر بود ره گذران

غزل بی‌سر و بی‌پایان بین

که ز پایان بردت تا به سران