شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنیست تمامی ماجرا
والله ز دور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید «اشپو» مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنیست توقف هلاکتست
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحبمروتیست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شعر به لزوم ادامه بیدرنگ سفر میپردازد. شاعر حکایت داستان و قصه بنیآدم را حکایت میکند و میگوید شب به پایان رسید و قصه تمام نشد پس باید همه را خلاصه کرد. و توصیه میکند که وقتی که از راه و سفر ناگزیر هستی و باید بروی چرا توقف میکنی؟ وقتی مقصد نزدیک است و (صدایی) تو را دعوت میکند و میگوید به خرگه اندر آ. شاعر میگوید اشتیاق میزبانان و کریمان که در مقصد منتظر تو هستند اجازه نمیدهد که در اینجا راحت بمانی. اگر در اینجا در عسل، فرو روی باز هم شیرینی را نمیچشی و اگر با خود وفا و مهر، یار شوی، بر تو جفا میشود.
شب به پایان رسید و قصه ما تمام نشد پس باید همه را در اینجا گفت.
والله که از زمان آدم تا روز قیامت اگر قصه آن را بگویند تمام نشود.
اما بهنظر میرسد که اینک تمام شود به مثل زمانیکه یک ترک کسی را که در حال حرکت است بانگ میزند و میگوید «اشپو» (اشپو گویا بانگ اشاره است که ترکان صحرا نشین با آن مهمان را فرا میخواندهاند)
«اشپو»ی تُرک یعنی که منزل و مقصد بسیار نزدیک است تا در آنجا گرمی و نیرو بگیری.
وقتی که از راه و سفر ناگزیری و باید بروی چرا توقف میکنی؟ وقتی مقصد نزدیک است و (صدایی) مهمان را دعوت میکند و میگوید به خرگه اندر آ.
(آن میزبان) صاحب مروت و جوانمردی است که در پذیرایی از تو از جان دریغ نمیکند اما اگر در راه بمانی دچار بلا و سختی میشوی.
بر تُرک اندیشه بد مکن و بدگمانی مکن و همچون غلام هندو لجبازی مکن و بشتاب، ای همراه و یار!
کانجا برای پذیرایی از تو بیقرارند (و برایت به افسون سه نعل در آتش گذاشتهاند) و دل خویش و اقربا به گوش توست.
اشتیاق میزبانان و کریمانِ آنجا اجازه نمیدهد که در اینجا راحت بمانی.
اگر در اینجا در عسل، فرو روی باز هم شیرینی را نمیچشی و اگر با خودِ وفا و مهر، یار شوی بر تو جفا میشود.
خموش شو و راه را بپیما و این را بهیقین بدان که آب غریبی و غربت، همچون آسیا تو را سرگشته میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
تا داد باغ را سمن و گل بنونوا
بلبل همی سراید بر گل بنونوا
رود و سرود ساخته بر سرو فاخته
چون عاشقی که باشد معشوق او نوا
مشک و عبیر بارد بر گلستان شمال
[...]
چون نای بینوایم ازین نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم
زیرا جواب گفته من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
[...]
آمدگه وداع چو تاریک شد هوا
آن مه که هست جان و دلم را بدو هوا
گرمی گرفته از جگر گرم او زمین
سردی گرفته از نفس سرد من هوا
ماه تمام او شده چون آسمان کبود
[...]
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتهست باژگونه همه رسمهای خلق
[...]
ای بر مراد رأی تو ایام رامضا
بسته میان بطاعت فرمان تو قضا
از جاه تو گرفته سیادت بسی شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسی بها
خلق خدای را برعایت تویی پناه
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.