گنجور

 
مولانا

بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین

صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین

صدقات تو لطیف است توان خورد دو صد من

که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین

هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی

مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین

چه شراب است کز آن بو گل‌تر آهوی ناف است

به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین

هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من

پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین

وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر

مده او را تو مرا ده که منم بر در تحسین

چه کند باده حق را جگر باطل فانی

چه شناسد مه جان را نظر و غمزه عنین

هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد

ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین

چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد

شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه زرین

بکشی اهل زمین را به فلک بانگ زند مه

که زهی جود و سماحت عجبا قدرت و تمکین

چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من

[...]

ناصر بخارایی

پای از خانه برون نه که بروید گل و نسرین

به صبا گوی حکایت ز لب شکر شیرین

خود یکی بوسه بده بر دهن تنگ شکوفه

که گل و لاله بسوزد ز دم عاشق مسکین

توئی در دل که بگوئی سخن خویش وگر نه

[...]

قاسم انوار

هله! ای ساقی جانها، بده آن باده رنگین

مگر این فاتحه ما بچشد لذت آمین

برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم که نمیرم

بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه شیرین

همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه