گنجور

 
مولانا

دل دل دل تو دل مرا مرنجان

چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان

بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه

مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان

تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو

سبکتر از صبایی چرا شوی گران جان

منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو

فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان

بیا بیا دمم ده که دمدمه لطیفت

حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان

بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان

هزار جان به ارزد زهی متاع ارزان

تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی

سری که عقل از او شد نه گیج ماند و حیران

ستون این سرایی ز در برون چرایی

سرا که بی‌ستون شد نه پست گشت ویران

تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری

شبی که مه نباشد غلس بود فراوان

تو پادشاه شهری و ما کنار شهری

چو شهر ماند بی‌شه چه سر بود چه سامان

مها توی سلیمان فراق و غم چو دیوان

چو دور شد سلیمان نه دست یافت شیطان

توی به جای موسی و ما تو را عصایی

بجز به کف موسی عصا نیافت برهان

مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی

دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو جولان

تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی

چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز طوفان

توی خلیل ای جان همه جهان پرآتش

که بی‌خلیل آتش نمی‌شود گلستان

تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد

هلا بیا برون کن بتان ز بیت رحمان

تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته

نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان

تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت

صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر کان

تو جان آفتابی که او است جان عالم

سزد گرت بگویم که جان جان کیهان

به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی

که عین عین عینی و اصل اصل ایمان

خمش که تا قیامت اگر دهی علامت

جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان