گنجور

 
مولانا

می شناسد پرده جان آن صنم

چون نداند پرده را صاحب حرم

چون ز پرده قصد عقل ما کند

تو فسون بر ما مخوان و برمدم

کس ندارد طاقت ما آن نفس

عاقل از ما می رمد دیوانه هم

آن چنان کردیم ما مجنون که دوش

ماه می انداخت از غیرت علم

پرده‌هایی می نوازد پرده در

تارهایی می زند بی‌زیر و بم

عقل و جان آن جا کند رقص الجمل

کو بدرد پرده شادی و غم

این نفس آن پرده را از سر گرفت

ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم