گنجور

 
مولانا

از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا

او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا

گرچه درد عشق او خود راحت جان منست

خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها

عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد

من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ

گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتش است

می‌بسوزد هر دو عالم را ز آتش‌های لا

گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار

تا کند پاکت ز هستی‌، هست گردی ز اجتبا

عاقبت‌بینی مکن تا عاقبت‌بینی شوی

تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی

تا ببینی هستی‌ات چون از عدم سر برزند

روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی

جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید

گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی

آن عدم نامی که هستی موج‌ها دارد از او

کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا

اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این

تو بگویی صوفیم صوفی بخواند مامضی

از میان شمع بینی برفروزد شمع تو

نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا

مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا

دررباید جانت را او از سزا و ناسزا

لیک از آسیب جانت وز صفای سینه‌ات

بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما

در جهان محو باشی هست مطلق کامران

در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا

دیده‌های کون در رویت نیارد بنگرید

تا که نجهد دیده‌اش از شعشعه آن کبریا

ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا

که تو را وهمی نبوده زان طریق ماورا

شعله‌های نور بینی از میان گردها

محو گردد نور تو از پرتو آن شعله‌ها

زو فروآ تو ز تخت و سجده‌ای کن زانک هست

آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا

ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر

تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی

تا نیارد سجده‌ای بر خاک تبریز صفا

کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۵۵ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عسجدی

عسکری شکر بود تو گو بیا می شکرم

ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا

از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم

گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا

کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری

[...]

ناصرخسرو

پادشا بر کام‌های دل که باشد؟ پارسا

پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا

پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو

کآرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا

پادشا گشت آرزو بر تو ز بی‌باکی تو

[...]

قطران تبریزی

تا دل من در هوای نیکوان گشت آشنا

در سرشک دیده ام کرد این دل خونین شنا

تا مرا بیند بلا با کس نبدد دوستی

تا مرا بیند هوی با کس نگردد آشنا

من بدی را نیک تر جویم که مرد مرا بدی

[...]

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

شاعران بینوا خوانند شعر با نوا

وز نوای شعرشان افزون نمی گردد نوا

طوطیانه گفت و نتوانند جز آموخته

عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا

اندران معنی که گوید بدهم انصاف سخن

[...]

امیر معزی

ای جهانداری که هستی پادشاهی را سزا

در جهانداری نباشد چون تو هرگز پادشا

از بشارتهای دولت وز اشارتهای بخت

شاه پیروز اختری و خسرو فرمانروا

پادشاهی یافته است از نام تو عز و شرف

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه