گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

تو خود دانی که من بی‌تو عدم باشم عدم باشم

عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم

چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم

حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم

چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم

شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم باشم

ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا

بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم

قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی

جمازه حج او گردم حمول آن حرم باشم

منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر

گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه علم باشم

اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم

از این تلوین چه غم دارم چو سلطان را حشم باشم

بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم

به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم

چو شمعی ام که بی‌گفتن نمایم نقش هر چیزی

مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم

یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی

فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم

شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی

فهذا العیش لا یفنی و هذا الکاس لا یهشم

افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالاسو

اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم

یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی

سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم باشم

خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او

خمش چونی ترش چونی تو را چون من صنم باشم