گنجور

 
مولانا

میل هواش می کنم طال بقاش می زنم

حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم

از دل و جان شکسته‌ام بر سر ره نشسته‌ام

قافله خیال را بهر لقاش می زنم

غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش

هر چه سری برون کند بر سر و پاش می زنم

این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را

زخمه به کف گرفته‌ام همچو سه تاش می زنم

دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری

خفت و بها نمی‌دهد بهر بهاش می زنم

شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم

چون به سحر دعا کند وقت دعاش می زنم

لذت تازیانه‌ام کی برسد به لاشه‌اش

چون که گمان برد که من بهر فناش می زنم

گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود

چونک حجاب دل شود زود قفاش می زنم

گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی

گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم

هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو

تا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم

در دل هر فغان او چاشنی سرشته‌ام

تا نبری گمان که من سهو و خطاش می زنم

خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند

من به سخاش می کشم من به عطاش می زنم

سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی‌رسد

دل که هوای ما کند همچو هواش می زنم

خامش باش زین حنین پرده راست نیست این

راه شماست این نوا پیش شماش می زنم