گنجور

 
مولانا

دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم

عشوه مده عشوه مده عشوه‌ی مستان نخرم

وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نی‌ام

یا بدهی یا ز دکانِ تو گروگان ببرم

گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی

رو که به جز حق نبری گرچه چنین بی‌خبرم

پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو

راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم

ای دل و جان بنده تو، بندِ شکرخنده‌ی تو

خنده‌ی تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم

طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو

همچو قضاهای فلک خیره و استیزه‌گرم

چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود

زانک دو چندان که ویم گرچه چنین مختصرم

گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم

کیسه‌بُرم کاسه‌بَرَم زانک دورو همچو زرم

گرچه دورو همچو زرم مُهر تو دارد نظرم

از مه و از مِهر فلک مه‌تر و افلاک‌ترم

لاف زنم لاف که تو راست کنی لافِ مرا

ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم

چه عجب ار خوش‌خبرم چونک تو کردی خبرم

چه عجب ار خوش‌نظرم چونک توی در نظرم

بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه‌شب

من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم

هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی

لیک کجا تا به کجا؟ من ز هوایی دگرم

من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی

آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم

تیر تراشنده توی دوک تراشنده منم

ماه درخشنده توی من چو شب تیره‌برم

میرشکارِ فلکی، تیر بزن در دل من

ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم

جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود

بی‌خطر آن‌گاه بُوَم کز پی زخمت سپرم

گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من

تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم

آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد

خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم

سرکه فشانی چه کنی؟ کآتش ما را بکشی؟

کآتشم از سرکه‌ات افزون شود افزون شررم

عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود

ور نبود عید من آن مرد نی‌ام بلک غرم

چون عرفه و عید توی غره ذی‌الحجه منم

هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم

باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را

ای شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم

گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم

سر بنهم پا بکشم بی‌سر و پا می‌نگرم