گنجور

 
مولانا

ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش

حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش

هست درست دلم مهر تو ای حاصلم

جان زرینم بس است مهر زری گو مباش

عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است

چاکری او خوش است ملک و سری گو مباش

برکن از کار تو دست به یک بار تو

خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش

جان من از جان عشق شد همگی کان عشق

همره مردان عشق ماده نری گو مباش

سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس

سایه آن نخل بس باروری گو مباش

جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین

از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش