گنجور

 
مولانا

انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر

نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر

قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر

نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر

قدموا ساده الهوی قلت یا قوم ما الخبر

خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر

قلت القتل فی الهوی برکات بلا ضرر

جرد العشق سیفه بادروا امه الفکر

ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر

نفخوا فی شبابه حمل الریح بالشرر

مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر

شببوا لی بنفخه یسکر نفخه السحر

بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر

چو خبر نیست محرمش بر او باش بی‌خبر

دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر

گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر

بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر

گفت من چیز دیگرم به جز این صورت بشر

گفتمش روح خود توی عجبا چیست آن دگر

هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده در

برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر

بدر این کیسه‌های ما تو به کوری کیسه گر

چه غمست ار زرم بشد که میی هست همچو زر

عربی گرچه خوش بود عجمی گو تو ای پسر