گنجور

 
مولانا

شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد

با گروهی قوم دزدان باز خورد

پس بگفتندش کیی ای بوالوفا

گفت شه من هم یکی‌ام از شما

آن یکی گفت ای گروه مکر کیش

تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش

تا بگوید با حریفان در سمر

کو چه دارد در جبلت از هنر

آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش

هست خاصیت مرا اندر دو گوش

که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ

قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ

آن دگر گفت ای گروه زرپرست

جمله خاصیت مرا چشم اندرست

هر که را شب بینم اندر قیروان

روز بشناسم من او را بی‌گمان

گفت یک خاصیتم در بازو است

که زنم من نقبها با زور دست

گفت یک خاصیتم در بینی است

کار من در خاکها بوبینی است

سرالناس معادن داد دست

که رسول آن را پی چه گفته است

من ز خاک تن بدانم کاندر آن

چند نقدست و چه دارد او ز کان

در یکی کان زر بی‌اندازه درج

وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج

هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را

خاک لیلی را بیابم بی‌خطا

بو کنم دانم ز هر پیراهنی

گر بود یوسف و گر آهرمنی

هم‌چو احمد که برد بو از یمن

زان نصیبی یافت این بینی من

که کدامین خاک همسایهٔ زرست

یا کدامین خاک صفر و ابترست

گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام

که کمندی افکنم طول علم

هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش

تا کمندش برد سوی آسمانش

گفت حقش ای کمندانداز بیت

آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت

پس بپرسیدند زان شه کای سند

مر ترا خاصیت اندر چه بود

گفت در ریشم بود خاصیتم

که رهانم مجرمان را از نقم

مجرمان را چون به جلادان دهند

چون بجنبد ریش من زیشان رهند

چون بجنبانم به رحمت ریش را

طی کنند آن قتل و آن تشویش را

قوم گفتندش که قطب ما توی

که خلاص روز محنتمان شوی

چون سگی بانگی بزد از سوی راست

گفت می‌گوید که سلطان با شماست

خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای

گفت این هست از وثاق بیوه‌ای

پس کمند انداخت استاد کمند

تا شدند آن سوی دیوار بلند

جای دیگر خاک را چون بوی کرد

گفت خاک مخزن شاهیست فرد

نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید

هر یکی از مخزن اسبابی کشید

بس زر و زربفت و گوهرهای زفت

قوم بردند و نهان کردند تفت

شه معین دید منزل‌گاهشان

حلیه و نام و پناه و راهشان

خویش را دزدید ازیشان بازگشت

روز در دیوان بگفت آن سرگذشت

پس روان گشتند سرهنگان مست

تا که دزدان را گرفتند و ببست

دست‌بسته سوی دیوان آمدند

وز نهیب جان خود لرزان شدند

چونک استادند پیش تخت شاه

یار شبشان بود آن شاه چو ماه

آنک چشمش شب بهرکه انداختی

روز دیدی بی شکش بشناختی

شاه را بر تخت دید و گفت این

بود با ما دوش شب‌گرد و قرین

آنک چندین خاصیت در ریش اوست

این گرفت ما هم از تفتیش اوست

عارف شه بود چشمش لاجرم

بر گشاد از معرفت لب با حشم

گفت و هو معکم این شاه بود

فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود

چشم من ره برد شب شه را شناخت

جمله شب با روی ماهش عشق باخت

امت خود را بخواهم من ازو

کو نگرداند ز عارف هیچ رو

چشم عارف دان امان هر دو کون

که بدو یابید هر بهرام عون

زان محمد شافع هر داغ بود

که ز جز شه چشم او مازاغ بود

در شب دنیا که محجوبست شید

ناظر حق بود و زو بودش امید

از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت

دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت

مر یتیمی را که سرمه حق کشد

گردد او در یتیم با رشد

نور او بر ذره‌ها غالب شود

آن‌چنان مطلوب را طالب شود

در نظر بودش مقامات العباد

لاجرم نامش خدا شاهد نهاد

آلت شاهد زبان و چشم تیز

که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز

گر هزاران مدعی سر بر زند

گوش قاضی جانب شاهد کند

قاضیان را در حکومت این فنست

شاهد ایشان را دو چشم روشنست

گفت شاهد زان به جای دیده است

کو بدیدهٔ بی‌غرض سر دیده است

مدعی دیده‌ست اما با غرض

پرده باشد دیدهٔ دل را غرض

حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی

تا غرض بگذاری و شاهد شوی

کین غرضها پردهٔ دیده بود

بر نظر چون پرده پیچیده بود

پس نبیند جمله را با طم و رم

حبک الاشیاء یعمی و یصم

در دلش خورشید چون نوری نشاند

پیشش اختر را مقادیری نماند

پس بدید او بی‌حجاب اسرار را

سیر روح مؤمن و کفار را

در زمین حق را و در چرخ سمی

نیست پنهان‌تر ز روح آدمی

باز کرد از رطب و یابس حق نورد

روح را من امر ربی مهر کرد

پس چو دید آن روح را چشم عزیز

پس برو پنهان نماند هیچ چیز

شاهد مطلق بود در هر نزاع

بشکند گفتش خمار هر صداع

نام حق عدلست و شاهد آن اوست

شاهد عدلست زین رو چشم دوست

منظر حق دل بود در دو سرا

که نظر در شاهد آید شاه را

عشق حق و سر شاهدبازیش

بود مایهٔ جمله پرده‌سازیش

پس از آن لولاک گفت اندر لقا

در شب معراج شاهدباز ما

این قضا بر نیک و بد حاکم بود

بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود

شد اسیر آن قضا میر قضا

شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی

عارف از معروف بس درخواست کرد

کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد

ای مشیر ما تو اندر خیر و شر

از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر

ای یرانا لانراه روز و شب

چشم‌بند ما شده دید سبب

چشم من از چشم‌ها بگزیده شد

تا که در شب آفتابم دیده شد

لطف معروف تو بود آن ای بهی

پس کمال البر فی اتمامه

یا رب اتمم نورنا فی الساهره

وانجنا من مفضحات قاهره

یار شب را روز مهجوری مده

جان قربت‌دیده را دوری مده

بعد تو مرگیست با درد و نکال

خاصه بعدی که بود بعد الوصال

آنک دیدستت مکن نادیده‌اش

آب زن بر سبزهٔ بالیده‌اش

من نکردم لا ابالی در روش

تو مکن هم لاابالی در خلش

هین مران از روی خود او را بعید

آنک او یک‌باره آن روی تو دید

دید روی جز تو شد غل گلو

کل شیء ما سوی الله باطل

باطل‌اند و می‌نمایندم رشد

زانک باطل باطلان را می‌کشد

ذره ذره کاندرین ارض و سماست

جنس خود را هر یکی چون کهرباست

معده نان را می‌کشد تا مستقر

می‌کشد مر آب را تف جگر

چشم جذاب بتان زین کویها

مغز جویان از گلستان بویها

زانک حس چشم آمد رنگ کش

مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش

زین کششها ای خدای رازدان

تو به جذب لطف خودمان ده امان

غالبی بر جاذبان ای مشتری

شاید ار درماندگان را وا خری

رو به شه آورد چون تشنه به ابر

آنک بود اندر شب قدر آن بدر

چون لسان وجان او بود آن او

آن او با او بود گستاخ‌گو

گفت ما گشتیم چون جان بند طین

آفتاب جان توی در یوم دین

وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر

کز کرم ریشی بجنبانی به خیر

هر یکی خاصیت خود را نمود

آن هنرها جمله بدبختی فزود

آن هنرها گردن ما را ببست

زان مناصب سرنگوساریم و پست

آن هنر فی جیدنا حبل مسد

روز مردن نیست زان فنها مدد

جز همان خاصیت آن خوش‌حواس

که به شب بد چشم او سلطان‌شناس

آن هنرها جمله غول راه بود

غیر چشمی کو ز شه آگاه بود

شاه را شرم از وی آمد روز بار

که به شب بر روی شه بودش نظار

وان سگ آگاه از شاه وداد

خود سگ کهفش لقب باید نهاد

خاصیت در گوش هم نیکو بود

کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود

سگ چو بیدارست شب چون پاسبان

بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان

هین ز بدنامان نباید ننگ داشت

هوش بر اسرارشان باید گماشت

هر که او یک‌بار خود بدنام شد

خود نباید نام جست و خام شد

ای بسا زر که سیه‌تابش کنند

تا شود آمن ز تاراج و گزند