گنجور

 
مولانا

گفت قاضی گر نبودی امر مر

ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در

ور نبودی نفس و شیطان و هوا

ور نبودی زخم و چالیش و وغا

پس به چه نام و لقب خواندی ملک

بندگان خویش را ای منهتک

چون بگفتی ای صبور و ای حلیم

چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم

صابرین و صادقین و منفقین

چون بدی بی ره‌زن و دیو لعین

رستم و حمزه و مخنث یک بدی

علم و حکمت باطل و مندک بدی

علم و حکمت بهر راه و بی‌رهیست

چون همه ره باشد آن حکمت تهیست

بهر این دکان طبع شوره‌آب

هر دو عالم را روا داری خراب

من همی‌دانم که تو پاکی نه خام

وین سؤالت هست از بهر عوام

جور دوران و هر آن رنجی که هست

سهل‌تر از بعد حق و غفلتست

زآنک اینها بگذرند آن نگذرد

دولت آن دارد که جان آگه برد