گنجور

 
مولانا

سایلی آمد به سوی خانه‌ای

خشک نانه خواست یا تر نانه‌ای

گفت صاحب‌خانه « نان اینجا کجاست ؟

خیره‌ای ؟ کی این دکان نانباست ؟»

گفت « باری اندکی پیهم بیاب »

گفت « آخر نیست دکان قصاب »

گفت « پاره‌ای آرد ده، ای کدخدا »

گفت « پنداری که هست این آسیا ؟»

گفت « باری آب ده از مکرعه »

گفت « آخر نیست جو یا مشرعه »

هر چه او درخواست از نان یا سبوس

چربکی می‌گفت و می‌کردش فسوس

آن گدا در رفت و دامن بر‌کشید

اندر آن خانه بحسبت خواست رید

گفت « هی هی » گفت « تن زن ای دژم

تا درین ویرانه خود فارغ کنم

چون درینجا نیست وجه زیستن

بر چنین خانه بباید ریستن »

چون نه‌ای بازی که گیری تو شکار

دست آموز شکار شهریار

نیستی طاوس با صد نقش بند

که به نقشت چشم‌ها روشن کنند

هم نه‌ای طوطی که چون قندت دهند

گوش سوی گفت شیرینت نهند

هم نه‌ای بلبل که عاشق‌وار زار

خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار

هم نه‌ای هدهد که پیکی‌ها کنی

نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی

در چه کاری تو و بهر چت خرند ؟

تو چه مرغی و ترا با چه خورند ؟

زین دکان با مکاسان برتر آ

تا دکان فضل که الله اشتری

کاله‌ای که هیچ خلقش ننگرید

از خلاقت آن کریم آن را خرید

هیچ قلبی پیش او مردود نیست

زانک قصدش از خریدن سود نیست