گنجور

 
مولانا

گر زلیخا بست درها هر طرف

یافت یوسف هم ز جنبش منصرف

باز شد قفل و در و شد ره پدید

چون توکل کرد یوسف برجهید

گرچه رخنه نیست عالم را پدید

خیره یوسف‌وار می‌باید دوید

تا گشاید قفل و در پیدا شود

سوی بی‌جایی شما را جا شود

آمدی اندر جهان ای ممتحن

هیچ می‌بینی طریق آمدن

تو ز جایی آمدی وز موطنی

آمدن را راه دانی هیچ نی

گر ندانی تا نگویی راه نیست

زین ره بی‌راهه ما را رفتنیست

می‌روی در خواب شادان چپ و راست

هیچ دانی راه آن میدان کجاست

تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن

خویش را بینی در آن شهر کهن

چشم چون بندی که صد چشم خمار

بند چشم تست این سو از غرار

چارچشمی تو ز عشق مشتری

بر امید مهتری و سروری

ور بخسپی مشتری بینی به خواب

چغد بد کی خواب بیند جز خراب

مشتری خواهی بهر دم پیچ پیچ

تو چه داری که فروشی هیچ هیچ

گر دلت را نان بدی یا چاشتی

از خریداران فراغت داشتی