گنجور

 
مولانا

پس پیمبر گفت بهر این طریق

باوفاتر از عمل نبود رفیق

گر بود نیکو ابد یارت شود

ور بود بد در لحد مارت شود

این عمل وین کسب در راه سداد

کی توان کرد ای پدر بی‌اوستاد

دون‌ترین کسبی که در عالم رود

هیچ بی‌ارشاد استادی بود

اولش علمست آنگاهی عمل

تا دهد بر بعد مهلت یا اجل

استعینوا فی‌الحرف یا ذا النهی

من کریم صالح من اهلها

اطلب الدر اخی وسط الصدف

واطلب الفن من ارباب الحرف

ان رایتم ناصحین انصفوا

بادروا التعلیم لا تستنکفوا

در دباغی گر خلق پوشید مرد

خواجگی خواجه را آن کم نکرد

وقت دم آهنگر ار پوشید دلق

احتشام او نشد کم پیش خلق

پس لباس کبر بیرون کن ز تن

ملبس ذل پوش در آموختن

علم آموزی طریقش قولی است

حرفت آموزی طریقش فعلی است

فقر خواهی آن به صحبت قایمست

نه زبانت کار می‌آید نه دست

دانش آن را ستاند جان ز جان

نه ز راه دفتر و نه از زبان

در دل سالک اگر هست آن رموز

رمزدانی نیست سالک را هنوز

تا دلش را شرح آن سازد ضیا

پس الم نشرح بفرماید خدا

که درون سینه شرحت داده‌ایم

شرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم

تو هنوز از خارج آن را طالبی

محلبی از دیگران چون حالبی

چشمهٔ شیرست در تو بی‌کنار

تو چرا می‌شیر جویی از تغار

منفذی داری به بحر ای آبگیر

ننگ دار از آب جستن از غدیر

که الم نشرح نه شرحت هست باز

چون شدی تو شرح‌جو و کدیه‌ساز

در نگر در شرح دل در اندرون

تا نیاید طعنهٔ لا تبصرون