گنجور

 
مولانا

پس هنر آمد هلاکت خام را

کز پی دانه نبیند دام را

اختیار آن را نکو باشد که او

مالک خود باشد اندر اتقوا

چون نباشد حفظ و تقوی زینهار

دور کن آلت‌، بینداز اختیار

جلوه‌گاه و اختیارم آن پَر‌ست

بر کنم پر را که در قصد سر‌ست

نیست انگارد پر خود را صبور

تا پَرَش در نفکند در شر و شور

پس زیانش نیست پر گو بر مکن

گر رسد تیری به پیش آرد مجن

لیک بر من پر زیبا دشمنیست

چونک از جلوه‌گری صبریم نیست

گر بدی صبر و حفاظم راه‌بر

بر فزودی ز اختیارم کر و فر

هم‌چو طفلم یا چو مست اندر فتن

نیست لایق تیغ اندر دست من

گر مرا عقلی بدی و منزجر

تیغ اندر دست من بودی ظفر

عقل باید نورده چون آفتاب

تا زند تیغی که نبود جز صواب

چون ندارم عقل تابان و صلاح

پس چرا در چاه نندازم سلاح‌؟

در چه اندازم کنون تیغ و مجن

کاین سلاح خصم من خواهد شدن

چون ندارم زور و یاری و سند

تیغم او بستاند و بر من زند

رغم این نفس وقیحه‌خوی را

که نپوشد رو‌، خراشم روی را

تا شود کم این جمال و این کمال

چون نمانَد رو‌، کم افتم در وبال

چون بدین نیّت خراشم‌، بزه نیست

که به زخم این روی را پوشیدنی‌ست

گر دلم خوی ستیری داشتی

روی خوبم جز صفا نفراشتی

چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح

خصم دیدم‌، زود بشکستم سلاح

تا نگردد تیغ من او را کمال

تا نگردد خنجرم بر من وبال

می‌گریزم تا رگم جنبان بود

کی فرار از خویشتن آسان بود‌؟

آنک از غیری بود او را فرار

چون ازو ببرید‌، گیرد او قرار

من که خصمم هم منم اندر گریز

تا ابد کار من آمد خیزخیز

نه به هند‌ست آمن و نه در ختن

آنک خصم اوست سایهٔ خویشتن