گنجور

 
مولانا

گر بُدش سستیِ نریِ خران

بود او را مردی پیغامبران

ترک خشم و شهوت و حرص‌آوری

هست مردی و رگ پیغامبری

نری خر گو مباش اندر رگش

حق همی خواند الغ بگلربگش

مرده‌ای باشم به من حق بنگرد

به از آن زنده که باشد دور و رد

مغز مردی این شناس و پوست آن

آن برد دوزخ برد این در جنان

حفت الجنه مکاره را رسید

حفت النار از هوا آمد پدید

ای ایاز شیر نر دیوکش

مردی خر کم فزون مردی هش

آنچ چندین صدر ادراکش نکرد

لعب کودک بود پیشت اینت مرد

ای به دیده لذت امر مرا

جان سپرده بهر امرم در وفا

داستان ذوق امر و چاشنیش

بشنو اکنون در بیان معنویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode