گنجور

 
مولانا

چند روزی هم بر آن بد بعد از آن

شد پشیمان او از آن جرم گران

داد سوگندش کای خورشیدرو

با خلیفه زینچ شد رمزی مگو

چون بدید او را خلیفه مست گشت

پس ز بام افتاد او را نیز طشت

دید صد چندان که وصفش کرده بود

کی بود خود دیده مانند شنود

وصف تصویرست بهر چشم هوش

صورت آن چشم دان نه زان گوش

کرد مردی از سخن‌دانی سؤال

حق و باطل چیست ای نیکو مقال

گوش را بگرفت و گفت این باطلست

چشم حقست و یقینش حاصلست

آن به نسبت باطل آمد پیش این

نسبتست اغلب سخنها ای امین

ز آفتاب ار کرد خفاش احتجاب

نیست محجوب از خیال آفتاب

خوف او را خود خیالش می‌دهد

آن خیالش سوی ظلمت می‌کشد

آن خیال نور می‌ترساندش

بر شب ظلمات می‌چفساندش

از خیال دشمن و تصویر اوست

که تو بر چفسیده‌ای بر یار و دوست

موسیا کشفت لمع بر که فراشت

آن مخیل تاب تحقیقت نداشت

هین مشو غره بدانک قابلی

مر خیالش را و زین ره واصلی

از خیال حرب نهراسید کس

لا شجاعه قبل حرب این دان و بس

بر خیال حرب حیز اندر فکر

می‌کند چون رستمان صد کر و فر

نقش رستم که آن به حمامی بود

قرن حمله فکر هر خامی بود

این خیال سمع چون مبصر شود

حیز چه بود رستمی مضطر شود

جهد کن کز گوش در چشمت رود

آنچ که آن باطل بدست آن حق شود

زان سپس گوشت شود هم طبع چشم

گوهری گردد دو گوش هم‌چو یشم

بلک جمله تن چو آیینه شود

جمله چشم و گوهر سینه شود

گوش انگیزد خیال و آن خیال

هست دلالهٔ وصال آن جمال

جهد کن تا این خیال افزون شود

تا دلاله رهبر مجنون شود

آن خلیفه گول هم یک چند نیز

ریش گاوی کرد خوش با آن کنیز

ملک را تو ملک غرب و شرق گیر

چون نمی‌ماند تو آن را برق گیر

مملکت کان می‌نماند جاودان

ای دلت خفته تو آن را خواب دان

تا چه خواهی کرد آن باد و بروت

که بگیرد هم‌چو جلادی گلوت

هم درین عالم بدان که مامنیست

از منافق کم شنو کو گفت نیست