گنجور

 
مولانا

بود امیری خوش دلی می‌باره‌ای

کهف هر مخمور و هر بیچاره‌ای

مشفقی مسکین‌نوازی عادلی

جوهری زربخششی دریادلی

شاه مردان و امیرالمؤمنین

راه‌بان و رازدان و دوست‌بین

دور عیسی بود و ایام مسیح

خلق دلدار و کم‌آزار و ملیح

آمدش مهمان بناگاهان شبی

هم امیری جنس او خوش‌مذهبی

باده می‌بایستشان در نظم حال

باده بود آن وقت ماذون و حلال

باده‌شان کم بود و گفتا ای غلام

رو سبو پر کن به ما آور مدام

از فلان راهب که دارد خمر خاص

تا ز خاص و عام یابد جان خلاص

جرعه‌ای زان جام راهب آن کند

که هزاران جره و خمدان کند

اندر آن می مایهٔ پنهانی است

آنچنان که اندر عبا سلطانی است

تو بدلق پاره‌پاره کم نگر

که سیه کردند از بیرون زر

از برای چشم بد مردود شد

وز برون آن لعل دودآلود شد

گنج و گوهر کی میان خانه‌هاست

گنجها پیوسته در ویرانه‌هاست

گنج آدم چون بویران بد دفین

گشت طینش چشم‌بند آن لعین

او نظر می‌کرد در طین سست سست

جان همی‌گفتش که طینم سد تست

دو سبو بستد غلام و خوش دوید

در زمان در دیر رهبانان رسید

زر بداد و بادهٔ چون زر خرید

سنگ داد و در عوض گوهر خرید

باده‌ای که آن بر سر شاهان جهد

تاج زر بر تارک ساقی نهد

فتنه‌ها و شورها انگیخته

بندگان و خسروان آمیخته

استخوانها رفته جمله جان شده

تخت و تخته آن زمان یکسان شده

وقت هشیاری چو آب و روغنند

وقت مستی هم‌چو جان اندر تنند

چون هریسه گشته آنجا فرق نیست

نیست فرقی کاندر آنجا غرق نیست

این چنین باده همی‌برد آن غلام

سوی قصر آن امیر نیک‌نام

پیشش آمد زاهدی غم دیده‌ای

خشک مغزی در بلا پیچیده‌ای

تن ز آتشهای دل بگداخته

خانه از غیر خدا پرداخته

گوشمال محنت بی‌زینهار

داغها بر داغها چندین هزار

دیده هر ساعت دلش در اجتهاد

روز و شب چفسیده او بر اجتهاد

سال و مه در خون و خاک آمیخته

صبر و حلمش نیم‌شب بگریخته

گفت زاهد در سبوها چیست آن

گفت باده گفت آن کیست آن

گفت آن آن فلان میر اجل

گفت طالب را چنین باشد عمل

طالب یزدان و آنگه عیش و نوش

بادهٔ شیطان و آنگه نیم هوش

هوش تو بی می چنین پژمرده است

هوشها باید بر آن هوش تو بست

تا چه باشد هوش تو هنگام سکر

ای چو مرغی گشته صید دام سکر