گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

این سخن پایان ندارد مصطفی

عرضه کرد ایمان و پذرفت آن فتی

آن شهادت را که فرخ بوده است

بندهای بسته را بگشوده است

گشت مؤمن گفت او را مصطفی

که امشبان هم باش تو مهمان ما

گفت والله تا ابد ضیف توم

هر کجا باشم بهر جا که روم

زنده کرده و معتق و دربان تو

این جهان و آن جهان بر خوان تو

هر که بگزیند جزین بگزیده خوان

عاقبت درد گلویش ز استخوان

هر که سوی خوان غیر تو رود

دیو با او دان که هم‌کاسه بود

هر که از همسایگی تو رود

دیو بی‌شکی که همسایه‌ش شود

ور رود بی‌تو سفر او دوردست

دیو بد همراه و هم‌سفرهٔ ویست

ور نشیند بر سر اسپ شریف

حاسد ماهست دیو او را ردیف

ور بچه گیرد ازو شهناز او

دیو در نسلش بود انباز او

در نبی شارکهم گفتست حق

هم در اموال و در اولاد ای شفق

گفت پیغامبر ز غیب این را جلی

در مقالات نوادر با علی

یا رسول‌الله رسالت را تمام

تو نمودی هم‌چو شمس بی‌غمام

این که تو کردی دو صد مادر نکرد

عیسی از افسونش با عازر نکرد

از تو جانم از اجل نک جان ببرد

عازر ار شد زنده زان دم باز مرد

گشت مهمان رسول آن شب عرب

شیر یک بز نیمه خورد و بست لب

کرد الحاحش بخور شیر و رقاق

گفت گشتم سیر والله بی‌نفاق

این تکلف نیست نی ناموس و فن

سیرتر گشتم از آنک دوش من

در عجب ماندند جمله اهل بیت

پر شد این قندیل زین یک قطره زیت

آنچ قوت مرغ بابیلی بود

سیری معدهٔ چنین پیلی شود

فجفجه افتاد اندر مرد و زن

قدر پشه می‌خورد آن پیل‌تن

حرص و وهم کافری سرزیر شد

اژدها از قوت موری سیر شد

آن گدا چشمی کفر از وی برفت

لوت ایمانیش لمتر کرد و زفت

آنک از جوع البقر او می‌طپید

هم‌چو مریم میوهٔ جنت بدید

میوهٔ جنت سوی چشمش شتافت

معدهٔ چون دوزخش آرام یافت

ذات ایمان نعمت و لوتیست هول

ای قناعت کرده از ایمان به قول