گنجور

 
مولانا

حاجت خود گر نگفتی آن فقیر

او بدادی و بدانستی ضمیر

آنچ در دل داشتی آن پشت‌خم

قدر آن دادی بدو نه بیش و کم

پس بگفتندی چه دانستی که او

این قدر اندیشه دارد ای عمو

او بگفتی خانهٔ دل خلوتست

خالی از کدیه مثال جنتست

اندرو جز عشق یزدان کار نیست

جز خیال وصل او دیار نیست

خانه را من روفتم از نیک و بد

خانه‌ام پرّست از عشق احد

هرچه بینم اندرو غیر خدا

آن من نبود بود عکس گدا

گر در آبی نخل یا عرجون نمود

جز ز عکس نخلهٔ بیرون نبود

در تگ آب ار ببینی صورتی

عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی

لیک تا آب از قذی خالی شدن

تنقیه شرطست در جوی بدن

تا نماند تیرگی و خس درو

تا امین گردد نماید عکس رو

جز گلابه در تنت کو ای مقل

آب صافی کن ز گل ای خصم دل

تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور

خاک ریزی اندرین جو بیشتر