گنجور

 
مولانا

چونک بر کوهش بسوی مرج برد

تا کند شیرش به حمله خرد و مرد

دور بود از شیر و آن شیر از نبرد

تا به نزدیک آمدن صبری نکرد

گنبدی کرد از بلندی شیر هول

خود نبودش قوت و امکان حول

خر ز دورش دید و برگشت و گریز

تا به زیر کوه تازان نعل ریز

گفت روبه شیر را ای شاه ما

چون نکردی صبر در وقت وغا

تا به نزدیک تو آید آن غوی

تا باندک حمله‌ای غالب شوی

مکر شیطانست تعجیل و شتاب

لطف رحمانست صبر و احتساب

دور بود و حمله را دید و گریخت

ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت

گفت من پنداشتم بر جاست زور

تا بدین حد می‌ندانستم فتور

نیز جوع و حاجتم از حد گذشت

صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت

گر توانی بار دیگر از خرد

باز آوردن مر او را مسترد

منت بسیار دارم از تو من

جهد کن باشد بیاری‌اش به فن

گفت آری گر خدا یاری دهد

بر دل او از عمی مهری نهد

پس فراموشش شود هولی که دید

از خری او نباشد این بعید

لیک چون آرم من او را بر متاز

تا ببادش ندهی از تعجیل باز

گفت آری تجربه کردم که من

سخت رنجورم مخلخل گشته تن

تا به نزدیکم نیاید خر تمام

من نجنبم خفته باشم در قوام

رفت روبه گفت ای شه همتی

تا بپوشد عقل او را غفلتی

توبه‌ها کردست خر با کردگار

که نگردد غرهٔ هر نابکار

توبه‌هااش را به فن بر هم زنیم

ما عدوی عقل و عهد روشنیم

کلهٔ خر گوی فرزندان ماست

فکرتش بازیچهٔ دستان ماست

عقل که آن باشد ز دوران زحل

پیش عقل کل ندارد آن محل

از عطارد وز زحل دانا شد او

ما ز داد کردگار لطف‌خو

علم الانسان خم طغرای ماست

علم عند الله مقصدهای ماست

تربیهٔ آن آفتاب روشنیم

ربی الاعلی از آن رو می‌زنیم

تجربه گر دارد او با این همه

بشکند صد تجربه زین دمدمه

بوک توبه بشکند آن سست‌خو

در رسد شومی اشکستن درو