گنجور

 
مولانا

دیدم اندر خانه من نقش و نگار

بودم اندر عشق خانه بی‌قرار

بودم از گنج نهانی بی‌خبر

ورنه دستنبوی من بودی تبر

آه گر داد تبر را دادمی

این زمان غم را تبرا دادمی

چشم را بر نقش می‌انداختم

هم‌چو طفلان عشقها می‌باختم

پس نکو گفت آن حکیم کامیار

که تو طفلی خانه پر نقش و نگار

در الهی‌نامه بس اندرز کرد

که بر آر از دودمان خویش گرد

بس کن ای موسی بگو وعدهٔ سوم

که دل من ز اضطرابش گشت گم

گفت موسی آن سوم ملک دوتو

دو جهانی خالص از خصم و عدو

بیشتر زان ملک که اکنون داشتی

کان بد اندر جنگ و این در آشتی

آنک در جنگت چنان ملکی دهد

بنگر اندر صلح خوانت چون نهد

آن کرم که اندر جفا آنهات داد

در وفا بنگر چه باشد افتقاد

گفت ای موسی چهارم چیست زود

بازگو صبرم شد و حرصم فزود

گفت چارم آنک مانی تو جوان

موی هم‌چون قیر و رخ چون ارغوان

رنگ و بو در پیش ما بس کاسدست

لیک تو پستی سخن کردیم پست

افتخار از رنگ و بو و از مکان

هست شادی و فریب کودکان