گنجور

 
مولانا

آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام

مرغ او را گفت ای خواجهٔ همام

 تو بسی گاوان و میشان خورده‌ای

تو بسی اشتر به قربان کرده‌ای

تو نگشتی سیر زانها در زمن

هم نگردی سیر از اجزای من

هل مرا تا که سه پندت بر دهم

تا بدانی زیرکم یا ابلهم

اول آن پند هم در دست تو

ثانیش بر بام کهگل بست تو

وآن سوم پندت دهم من بر درخت

که ازین سه پند گردی نیکبخت

آنچ بر دستست اینست آن سخن

که محالی را ز کس باور مکن

بر کفش چون گفت اول پند زفت

گشت آزاد و بر آن دیوار رفت

گفت دیگر بر گذشته غم مخور

چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر

بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم

ده درمسنگست یک در یتیم

دولت تو بخت فرزندان تو

بود آن گوهر به حق جان تو

فوت کردی در که روزی‌ات نبود

که نباشد مثل آن در در وجود

آنچنان که وقت زادن حامله

ناله دارد خواجه شد در غلغله

مرغ گفتش نی نصیحت کردمت

که مبادا بر گذشتهٔ دی غمت

چون گذشت و رفت غم چون می‌خوری

یا نکردی فهم پندم یا کری

وان دوم پندت بگفتم کز ضلال

هیچ تو باور مکن قول محال

من نیم خود سه درمسنگ ای اسد

ده درمسنگ اندرونم چون بود

خواجه باز آمد به خود گفتا که هین

باز گو آن پند خوب سیومین

گفت آری خوش عمل کردی بدان

تا بگویم پند ثالث رایگان

پند گفتن با جهول خوابناک

تخم افکندن بود در شوره خاک

چاک حمق و جهل نپذیرد رفو

تخم حکمت کم دهش ای پندگو