گنجور

 
مولانا

حکم اغلب راست چون غالب بدند

تیغ را از دست ره‌زن بستدند

گفت پیغامبر کای ظاهرنگر

تو مبین او را جوان و بی‌هنر

ای بسا ریش سیاه و مرد پیر

ای بسا ریش سپید و دل چو قیر

عقل او را آزمودم بارها

کرد پیری آن جوان در کارها

پیر پیر عقل باشد ای پسر

نه سپیدی موی اندر ریش و سر

از بلیس او پیرتر خود کی بود

چونک عقلش نیست او لاشی بود

طفل گیرش چون بود عیسی نفس

پاک باشد از غرور و از هوس

آن سپیدی مو دلیل پختگیست

پیش چشم بسته کش کوته‌تگیست

آن مقلد چون نداند جز دلیل

در علامت جوید او دایم سبیل

بهر او گفتیم که تدبیر را

چونک خواهی کرد بگزین پیر را

آنک او از پردهٔ تقلید جست

او به نور حق ببیند آنچ هست

نور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان

پوست بشکافد در آید در میان

پیش ظاهربین چه قلب و چه سره

او چه داند چیست اندر قوصره

ای بسا زر سیه کرده بدود

تا رهد از دست هر دزدی حسود

ای بسا مس زر اندوده به زر

تا فروشد آن به عقل مختصر

ما که باطن‌بین جملهٔ کشوریم

دل ببینیم و به ظاهر ننگریم

قاضیانی که به ظاهر می‌تنند

حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند

چون شهادت گفت و ایمانی نمود

حکم او مؤمن کنند این قوم زود

بس منافق کاندرین ظاهر گریخت

خون صد مؤمن به پنهانی بریخت

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی

تا چو عقل کل تو باطن‌بین شوی

از عدم چون عقل زیبا رو گشاد

خلعتش داد و هزارش نام داد

کمترین زان نامهای خوش‌نفس

این که نبود هیچ او محتاج کس

گر به صورت وا نماید عقل رو

تیره باشد روز پیش نور او

ور مثال احمقی پیدا شود

ظلمت شب پیش او روشن بود

کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست

لیک خفاش شقی ظلمت‌خرست

اندک اندک خوی کن با نور روز

ورنه خفاشی بمانی بیفروز

عاشق هر جا شکال و مشکلیست

دشمن هر جا چراغ مقبلیست

ظلمت اشکال زان جوید دلش

تا که افزون‌تر نماید حاصلش

تا ترا مشغول آن مشکل کند

وز نهاد زشت خود غافل کند