گنجور

 
مولانا

مشورت می‌کرد شخصی با کسی

کز تردد وا رهد وز محبسی

گفت ای خوش‌نام غیر من بجو

ماجرای مشورت با او بگو

من عدوم مر ترا با من مپیچ

نبود از رای عدو پیروز هیچ

رو کسی جو که ترا او هست دوست

دوست بهر دوست لاشک خیرجوست

من عدوم چاره نبود کز منی

کژ روم با تو نمایم دشمنی

حارسی از گرگ جستن شرط نیست

جستن از غیر محل ناجستنیست

من ترا بی‌هیچ شکی دشمنم

من ترا کی ره نمایم ره زنم

هر که باشد همنشین دوستان

هست در گلخن میان بوستان

هر که با دشمن نشیند در زمن

هست او در بوستان در گولخن

دوست را مازار از ما و منت

تا نگردد دوست خصم و دشمنت

خیر کن با خلق بهر ایزدت

یا برای راحت جان خودت

تا هماره دوست بینی در نظر

در دلت ناید ز کین ناخوش صور

چونک کردی دشمنی پرهیز کن

مشورت با یار مهرانگیز کن

گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن

که توی دیرینه دشمن‌دار من

لیک مرد عاقلی و معنوی

عقل تو نگذاردت که کژ روی

طبع خواهد تا کشد از خصم کین

عقل بر نفس است بند آهنین

آید و منعش کند وا داردش

عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش

عقل ایمانی چو شحنهٔ عادلست

پاسبان و حاکم شهر دلست

هم‌چو گربه باشد او بیدارهوش

دزد در سوراخ ماند هم‌چو موش

در هر آنجا که برآرد موش دست

نیست گربه یا که نقش گربه است

گربهٔ چه شیر شیرافکن بود

عقل ایمانی که اندر تن بود

غرهٔ او حاکم درندگان

نعرهٔ او مانع چرندگان

شهر پر دزدست و پر جامه‌کنی

خواه شحنه باش گو و خواه نی