گنجور

 
مولانا

گفت عفریتی که تختش را به فن

حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن

گفت آصف من به اسم اعظمش

حاضر آرم پیش تو در یک دمش

گرچه عفریت اوستاد سحر بود

لیک آن از نفخ آصف رو نمود

حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان

لیک ز آصف نه از فن عفریتیان

گفت حمدالله برین و صد چنین

که بدیدستم ز رب العالمین

پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت

گفت آری گول‌گیری ای درخت

پیش چوب و پیش سنگ نقش‌کَند

ای بسا گولان که سرها می‌نهند

ساجد و مسجود از جان بی‌خبر

دیده از جان جنبشی واندک اثر

دیده در وقتی که شد حیران و دنگ

که سخن گفت و اشارت کرد سنگ

نرد خدمت چون به ناموضع بباخت

شیر سنگین را شقی شیری شناخت

از کرم شیر حقیقی کرد جود

استخوانی سوی سگ انداخت زود

گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام

لیک ما را استخوان لطفیست عام