گنجور

 
مولانا

هین بیا که من رسولم دعوتی

چون اجل شهوت‌کشم نه شهوتی

ور بود شهوت امیر شهوتم

نه اسیر شهوت روی بتم

بت‌شکن بودست اصل اصل ما

چون خلیل حق و جمله انبیا

گر در آییم ای رهی در بتکده

بت سجود آرد نه ما در معبده

احمد و بوجهل در بتخانه رفت

زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت

این در آید سر نهند او را بتان

آن در آید سر نهد چون امتان

این جهان شهوتی بتخانه‌ایست

انبیا و کافران را لانه‌ایست

لیک شهوت بندهٔ پاکان بود

زر نسوزد زانک نقد کان بود

کافران قلب‌اند و پاکان هم‌چو زر

اندرین بوته درند این دو نفر

قلب چون آمد سیه شد در زمان

زر در آمد شد زری او عیان

دست و پا انداخت زر در بوته خوش

در رخ آتش همی خندد رگش

جسم ما روپوش ما شد در جهان

ما چو دریا زیر این که در نهان

شاه دین را منگر ای نادان بطین

کین نظر کردست ابلیس لعین

کی توان اندود این خورشید را

با کف گل تو بگو آخر مرا

گر بریزی خاک و صد خاکسترش

بر سر نور او برآید بر سرش

که کی باشد کو بپوشد روی آب

طین کی باشد کو بپوشد آفتاب

خیز بلقیسا چو ادهم شاه‌وار

دود ازین ملک دو سه روزه بر آر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode