گنجور

 
مولانا

ملک برهم زن تو ادهم‌وار زود

تا بیابی هم‌چو او ملک خلود

خفته بود آن شه شبانه بر سریر

حارسان بر بام اندر دار و گیر

قصد شه از حارسان آن هم نبود

که کند زان دفع دزدان و رنود

او همی دانست که آن کو عادلست

فارغست از واقعه آمن دلست

عدل باشد پاسبان گامها

نه به شب چوبک‌زنان بر بامها

لیک بد مقصودش از بانگ رباب

هم‌چو مشتاقان خیال آن خطاب

نالهٔ سرنا و تهدید دهل

چیزکی ماند بدان ناقور کل

پس حکیمان گفته‌اند این لحنها

از دوار چرخ بگرفتیم ما

بانگ گردشهای چرخست این که خلق

می‌سرایندش به تنبور و به حلق

مؤمنان گویند که آثار بهشت

نغز گردانید هر آواز زشت

ما همه اجزای آدم بوده‌ایم

در بهشت آن لحن‌ها بشنوده‌ایم

گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی

یادمان آمد از آنها چیزکی

لیک چون آمیخت با خاک کرب

کی دهند این زیر و آن بم آن طرب

آب چون آمیخت با بول و کمیز

گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز

چیزکی از آب هستش در جسد

بول گیرش آتشی را می‌کشد

گر نجس شد آب این طبعش بماند

که آتش غم را به طبع خود نشاند

پس غدای عاشقان آمد سماع

که درو باشد خیال اجتماع

قوتی گیرد خیالات ضمیر

بلک صورت گردد از بانگ و صفیر

آتش عشق از نوا‌ها گشت تیز

آن چنان که آتش آن جوزریز