گنجور

 
مولانا

پیش عطاری یکی گِل‌خوار رفت

تا خَرَد اَبلوج قند خاص زفت

پس برِ عطّار طرّار دودل

موضع سنگ ترازو بود گِل

گفت گِل سنگ ترازوی منست

گر ترا میل شکر بخریدنست

گفت هستم در مهمی قندجو

سنگ میزان هر چه خواهی باش گو

گفت با خود پیش آن‌که گِل‌خورست

سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست

هم‌چو آن دلّاله که گفت ای پسر

نو عروسی یافتم بس خوب‌فرّ

سخت زیبا لیک هم یک چیز هست

کان ستیره دختر حلواگرست

گفت بهتر این چنین خود گر بود

دختر او چرب و شیرین‌تر بود

گر نداری سنگ و سنگت از گِلست

این به و به گل مرا میوه‌ی دلست

اندر آن کفه‌ی ترازو ز اعتداد

او به جای سنگ آن گِل را نهاد

پس برای کفه‌ی دیگر به دست

هم به قدر آن شکر را می‌شکست

چون نبودش تیشه‌ای او دیر ماند

مشتری را منتظر آنجا نشاند

رویش آن سو بود گِل‌خور ناشکفت

گِل ازو پوشیده دزدیدن گرفت

ترس ترسان که نباید ناگهان

چشم او بر من فتد از امتحان

دید عطار آن و خود مشغول کرد

که فزون‌تر دزد هین ای روی‌زرد

گر بدزدی وز گِل من می‌بری

رو که هم از پهلوی خود می‌خوری

تو همی ترسی ز من لیک از خری

من همی‌ترسم که تو کمتر خوری

گرچه مشغولم چنان احمق نیم

که شکر افزون کشی تو از نیم

چون ببینی مر شکر را ز آزمود

پس بدانی احمق و غافل که بود

مرغ زان دانه نظر خوش می‌کند

دانه هم از دور راهش می‌زند

کز زنای چشم حظّی می‌بری

نه کباب از پهلوی خود می‌خوری

این نظر از دور چون تیرست و سَمّ

عشقت افزون می‌شود صبر تو کم

مال دنیا دام مرغان ضعیف

مِلک عُقبی دام مرغان شریف

تا بدین مِلکی که او دامست ژرف

در شکار آرند مرغان شگرف

من سلیمان می‌نخواهم مِلکتان

بلک من بِرْهانم از هر هِلکتان

کاین زمان هستید خود مملوک مِلک

مالک مِلک آن‌که بِجْهید او ز هِلک

بازگونه ای اسیر این جهان

نام خود کردی امیر این جهان

ای تو بنده‌ی این جهان محبوس جان

چند گویی خویش را خواجه‌ی جهان