گنجور

 
مولانا

کآمدش پیغامْ از وحی مهم

که کژی بگذار اکنون فَاْسْتَقِم

این درخت تنْ عصای موسیٖ است

که امرش آمد که بیندازش ز دست

تا ببینی خیر او و شرّ او

بعد از آن بر گیر او را ز امر هُو

پیش از افکندن نبود او غیرِ چوب

چون به امرش بر گرفتی گشت خوب

اول او بُد برگ‌افشان بَرّه را

گشت مُعْجِزْ آن گروه غَرّه را

گشت حاکم بر سَر فرعونیان

آبشان خون کرد و کف بر سر زنان

از مزارعْشان برآمد قحط و مرگ

از ملخهایی که می‌خوردند برگ

تا بر آمد بی‌خود از موسی دعا

چون نظر افتادش اندر منتها

کاین همه اعجاز و کوشیدن چراست

چون نخواهند این جماعت گشتْ راست

امر آمد که اتّباع نوح کن

تَرک پایان‌بینیِ مشروح کن

زان تغافل کن چو داعیِّ رهی

امر بَلِّغْ هست نَبْوَد آن تُهی

کمترین حِکمت کزین الحاح تو

جلوه گردد آن لجاج و آن عُتُوّْ

تا که ره بنمودن و اِضلالِ حق

فاش گردد بر همه اهل و فِرَق

چونکه مقصود از وجودْ اظهار بود

بایدش از پند و اغوا آزمود

دیوْ اِلحاحِ غِوایت می‌کند

شیخ‌ْ اِلحاح هدایت می‌کند

چون پیاپی گشت آن امرِ شَجون

نیل می‌آمد سراسرْ جُمله خون

تا به نَفْسِ خویشْ فرعون آمدش

لابه می‌کردش دو تا گشته قَدَش

کآن چه ما کردیم ای سلطانْ مکن

نیست ما را روی ایراد سخن

پاره پاره گردمت فرمان‌پذیر

من به عزّت خوگَرَم سختم مگیر

هین بجنبان لب به رحمت ای امین

تا ببندد این دهانه‌ی آتشین

گفت یا رب می‌فریبد او مرا

می‌فریبد او فریبنده‌ی ترا

بشنوم یا من دَهَم هم خُدعه‌اش

تا بداند اصل را آن فرع‌کُش

که اصل هر مَکری و حیلت پیش ماست

هر چه بر خاکستْ اصلش از سَماست

گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن

پیش سگ انداز از دور استخوان

هین بجنبان آن عصا تا خاکها

وا دهد هرچه ملخ کردش فنا

وان ملخها در زمانْ گردد سیاه

تا ببیند خلقْ تبدیل اِلٰه

که سببها نیست حاجت مَر مرا

آن سبب بهر حجابست و غِطا

تا طبیبی خویش بر دارو زَنَد

تا مُنَجِّم رو به اِستاره کُنَد

تا منافق از حریصی بامداد

سوی بازار آید از بیم کساد

بندگی ناکرده و ناشُسته روی

لقمه‌ی دوزخ بگشته لقمه‌جوی

آکِل و مَأکول آمد جانِ عام

هم‌چو آن برّه‌ی چَرَّنده از حُطام

می‌چرد آن بَرّه و قَصّابْ شاد

کو برای ما چَرَد برگ مراد

کار دوزخ می‌کنی در خوردنی

بهر او خود را تو فَربه می‌کنی

کار خود کن روزی حکمت بِچَر

تا شود فَربه دلِ با کَرّ و فَرّ

خوردن تن مانع این خوردنست

جان چو بازرگان و تن چون ره‌زنست

شمع تاجر آنگهست افروخته

که بود ره‌زن چو هیزم سوخته

که تو آن هوشی و باقی هوش‌پوش

خویشتن را گم مکن یاوه مکوش

دان که هر شهوت چو خَمرست و چو بنگ

پردهٔ هوشست وعاقل زوست دنگ

خَمْرْ تنها نیست سرمستیِّ هوش

هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش

آن بلیس از خمر خوردن دور بود

مست بود او از تکبر وز جحود

مست آن باشد که آن بیند که نیست

زر نماید آنچه مس و آهنیست

این سخن پایان ندارد موسیا

لب بجنبان تا برون روژد گیا

هم‌چنان کرد و هم اندر دم زمین

سبز گشت از سنبل و حب ثمین

اندر افتادند در لوت آن نفر

قحط دیده مرده از جوع البقر

چند روزی سیر خوردند از عطا

آن دمی و آدمی و چارپا

چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند

وآن ضرورت رفت پس طاغی شدند

نفس فرعونیست هان سیرش مکن

تا نیارد یاد از آن کفر کهن

بی تَف آتش نگردد نفس خوب

تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب

بی‌مجاعت نیست تن جنبش‌کنان

آهن سردیست می‌کوبی بدان

گر بگرید ور بنالد زار زار

او نخواهد شد مسلمان هوش دار

او چو فرعونست در قحط آنچنان

پیش موسی سر نهد لابه‌کنان

چونک مستغنی شد او طاغی شود

خر چو بار انداخت اسکیزه زند

پس فراموشش شود چون رفت پیش

کار او زان آه و زاریهای خویش

سالها مردی که در شهری بود

یک زمان که چشم در خوابی رود

شهر دیگر بیند او پر نیک و بد

هیچ در یادش نیاید شهر خود

که من آنجا بوده‌ام این شهر نو

نیست آن من درینجاام گرو

بل چنان داند که خود پیوسته او

هم درین شهرش بُدست ابداع و خو

چه عجب گر روح موطنهای خویش

که بُدستش مسکن و میلاد پیش

می‌نیارد یاد کین دنیا چو خواب

می‌فرو پوشد چو اختر را سحاب

خاصه چندین شهرها را کوفته

گردها از درک او ناروفته

اجتهاد گرم ناکرده که تا

دل شود صاف و ببیند ماجرا

سر برون آرد دلش از بخش راز

اول و آخر ببیند چشم باز