گنجور

 
مولانا

بعد دیری گشت آنها هفت مرد

جمله در قعده پی یزدانِ فرد

چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان

تا کیانند و چه دارند از جهان

چون به نزدیکی رسیدم من ز راه

کردم ایشان را سلام از انتباه

قوم گفتندم جواب آن سلام

ای دقوقی مفخر و تاج کرام

گفتم آخر چون مرا بشناختند

پیش ازین بر من نظر ننداختند

از ضمیر من بدانستند زود

یکدگر را بنگریدند از فرود

پاسخم دادند خندان کای عزیز

این بپوشیدست اکنون بر تو نیز

بر دلی کو در تحیر با خداست

کی شود پوشیده راز چپ و راست

گفتم ار سوی حقایق بشگفند

چون ز اسم حرف رسمی واقفند

گفت اگر اسمی شود غیب از ولی

آن ز استغراق دان نه از جاهلی

بعد از آن گفتند ما را آرزوست

اقتدا کردن به تو ای پاک دوست

گفتم آری لیک یک ساعت که من

مشکلاتی دارم از دور زمن

تا شود آن حل به صحبتهای پاک

که به صحبت روید انگوری ز خاک

دانهٔ پرمغز با خاک دژم

خلوتی و صحبتی کرد از کرم

خویشتن در خاک کلی محو کرد

تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد

از پس آن محو قبض او نماند

پرگشاد و بسط شد مرکب براند

پیش اصل خویش چون بی‌خویش شد

رفت صورت جلوهٔ معنیش شد

سر چنین کردند هین فرمان توراست

تف دل از سر چنین کردن بخاست

ساعتی با آن گروه مجتبی

چون مراقب گشتم و از خود جدا

هم در آن ساعت ز ساعت رست جان

زانک ساعت پیر گرداند جوان

جمله تلوینها ز ساعت خاستست

رست از تلوین که از ساعت برست

چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی

چون نماند محرم بی‌چون شوی

ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست

زانکش آن سو جز تحیر راه نیست

هر نفر را بر طویله خاص او

بسته‌اند اندر جهان جست و جو

منتصب بر هر طویله رایضی

جز بدستوری نیاید رافضی

از هوس گر از طویله بسکلد

در طویله دیگران سر در کند

در زمان آخرجیان چست خوش

گوشهٔ افسار او گیرند و کش

حافظان را گر نبینی ای عیار

اختیارت را ببین بی اختیار

اختیاری می‌کنی و دست و پا

برگشا دستت، چرا حبسی چرا

روی در انکار حافظ برده‌ای

نامْ تهدیداتِ نفسش کرده‌ای