گنجور

 
مولانا

گفت استر با شتر کای خوش رفیق

در فراز و شیب و در راه دقیق

تو نه آیی در سر و خوش می‌روی

من همی‌آیم بسر در چون غوی

من همی‌افتم به‌رو در هر دمی

خواه در خشکی و خواه اندر نمی

این سبب را باز گو با من که چیست

تا بدانم من که چون باید بزیست

گفت چشم من ز تو روشن‌ترست

بعد از آن هم از بلندی ناظرست

چون برآیم بر سرکوه بلند

آخر عقبه ببینم هوشمند

پس همه پستی و بالایی راه

دیده‌ام را وا نماید هم اله

هر قدم من از سر بینش نهم

از عثار و اوفتادن وا رهم

تو ببینی پیش خود یک دو سه گام

دانه بینی و نبینی رنج دام

یستوی الاعمی لدیکم و البصیر

فی المقام و النزول و المسیر

چون جنین را در شکم حق جان دهد

جذب اجزا در مزاج او نهد

از خورش او جذب اجزا می‌کند

تار و پود جسم خود را می‌تند

تا چهل سالش به‌جذب جزوها

حق حریصش کرده باشد در نما

جذب اجزا روح را تعلیم کرد

چون نداند جذب اجزا شاه فرد

جامع این ذره‌ها خورشید بود

بی غذا اجزات را داند ربود

آن زمانی که در آیی تو ز خواب

هوش و حس رفته را خواند شتاب

تا بدانی کان ازو غایب نشد

باز آید چون بفرماید که عد