گنجور

 
مولانا

همچو گرمابه که تفسیده بود

تنگ آیی جانت پخسیده شود

گرچه گرمابه عریضست و طویل

زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل

تا برون نایی بنگشاید دلت

پس چه سود آمد فراخی منزلت

یا که کفش تنگ پوشی ای غوی

در بیابان فراخی می‌روی

آن فراخی بیابان تنگ گشت

بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت

هر که دید او مر ترا از دور گفت

کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت

او نداند که تو همچون ظالمان

از برون در گلشنی جان در فغان

خواب تو آن کفش بیرون کردنست

که زمانی جانت آزاد از تنست

اولیا را خواب ملکست ای فلان

همچو آن اصحاب کهف اندر جهان

خواب می‌بینند و آنجا خواب نه

در عدم در می‌روند و باب نه

خانهٔ تنگ و درون جان چنگ‌لوک

کرد ویران تا کند قصر ملوک

چنگ‌لوکم چون جنین اندر رحم

نه‌مهه گشتم شد این نقلان مهم

گر نباشد درد زه بر مادرم

من درین زندان میان آذرم

مادر طبعم ز درد مرگ خویش

می‌کند ره تا رهد بره ز میش

تا چرد آن بره در صحرای سبز

هین رحم بگشا که گشت این بره گبز

درد زه گر رنج آبستان بود

بر جنین اشکستن زندان بود

حامله گریان ز زه کاین المناص

و آن جنین خندان که پیش آمد خلاص

هرچه زیر چرخ هستند امهات

از جماد و از بهیمه وز نبات

هر یکی از درد غیری غافل اند

جز کسانی که نبیه و کامل‌اند

آنچ کوسه داند از خانهٔ کسان

بلمه از خانه خودش کی داند آن

آنچ صاحب‌دل بداند حال تو

تو ز حال خود ندانی ای عمو