گنجور

 
مولانا

اندر آخر حمزه چون در صف شدی

بی زره سرمست در غزو آمدی

سینه باز و تن برهنه پیش پیش

در فکندی در صف شمشیر خویش

خلق پرسیدند کای عم رسول

ای هزبر صف‌شکن شاه فحول

نه تو لا تلقوا بایدیکم الی

تهلکه خواندی ز پیغام خدا

پس چرا تو خویش را در تهلکه

می در اندازی چنین در معرکه

چون جوان بودی و زفت و سخت‌زه

تو نمی‌رفتی سوی صف بی زره

چون شدی پیر و ضعیف و منحنی

پرده‌های لا ابالی می‌زنی

لا ابالی‌وار با تیغ و سنان

می‌نمایی دار و گیر و امتحان

تیغ حرمت می‌ندارد پیر را

کی بود تمییز تیغ و تیر را

زین نسق غمخوارگان بی‌خبر

پند می‌دادند او را از غیر