گنجور

 
مشتاق اصفهانی

سوی غربت آن بت خودکام محمل بست و رفت

طرفه شهبازی مرا از دام غافل جست و رفت

پای من برناید از گل ورنه در راه طلب

سوی منزل رهروی هر گام از گل رست و رفت

نه دل ما را همین از نیش غم افکار ساخت

هر طرف ان سر و سیم اندام صد دل خست و رفت

گر حجاب از دیدنش مانع نبودش پس چرا

ساخت پیش چهره گلفام حایل دست و رفت

گر نبود از باده امشب سرگران با من چرا

گشت در بزم من ناکام داخل مست و رفت

ریخت خونم را و بر خاکم فکند افغان که ساخت

از ره کینم چو نقش گام قاتل پست و رفت

از کمندش جستی و شد ورد مشتاق این سخن

طرفه شهبازی مرا از دام غافل جست و رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode