مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

به کوی یار مرا بار در گل افتاده است

فتاده بار من اما به منزل افتاده است

چگونه آورد او را به دام بی‌خود عشق

که مرغ زیرک و صیاد غافل افتاده است

خوشم که کار مرا دوست بسته می‌خواهد

وگرنه عقده من سخت مشکل افتاده است

به خون خویش تپم تا ابد که مرگش نیست

ز تیغ جور تو مرغی که بسمل افتاده است

ز تن فتاده به کویش اگر سر مشتاق

به این خوش است که در پای قاتل افتاده است