بهر چه ز پرده برنمیآیی
کز لطف به چشم درنمیآیی
پنهانی و آشکار میبینم
پیدایی و در نظر نمیآیی
از کف ندهم چو عمر دامانت
دانم چو روی دگر نمیآیی
ز آن مانده تهی ز سروت آغوشم
کز سرکشیم به سر نمیآیی
کامم چو نمیدهی بود یکسان
گر میآیی و گر نمیآیی
از صول توأم چه سود گر خویشم
ناساخته بیخبر نمیآیی
مشتاق نمیروی به کوی او
یک ره که به چشم تر نمیآیی