گنجور

 
مشتاق اصفهانی

زندگر تیغ و ریزد خون من عین مراد است این

خوشم با جور ظلم او که عدلست آن و داد است این

زاشک و آه خود سرگشته‌ام در بحر و بر دایم

منم خاشاک و گردابست آن و گردباد است این

نجات از بحر غم در سینه‌ام از آه میجوید

که پندارد دلم کشتیست آن باد مراد است این

نه ابرویست و نه مژگان خدنگست این کمانست آن

نه مویست و نه روشامست آن و بامداد است این

دل و جانم مگر دارند فکر هجر و وصل او

که امشب در سرای تن غمین است آن و شاد است این

بعقل آرد کسی کز عشق بهر چاره‌جوئی رو

زهی نادان که شاگرد است آن و استاد است این

خوشم مشتاق زین پس با جفایش گر کند با من

ستم بسیار و لطف اندک مست آن و زیاد است این