زندگر تیغ و ریزد خون من عین مراد است این
خوشم با جور ظلم او که عدلست آن و داد است این
زاشک و آه خود سرگشتهام در بحر و بر دایم
منم خاشاک و گردابست آن و گردباد است این
نجات از بحر غم در سینهام از آه میجوید
که پندارد دلم کشتیست آن باد مراد است این
نه ابرویست و نه مژگان خدنگست این کمانست آن
نه مویست و نه روشامست آن و بامداد است این
دل و جانم مگر دارند فکر هجر و وصل او
که امشب در سرای تن غمین است آن و شاد است این
بعقل آرد کسی کز عشق بهر چارهجوئی رو
زهی نادان که شاگرد است آن و استاد است این
خوشم مشتاق زین پس با جفایش گر کند با من
ستم بسیار و لطف اندک مست آن و زیاد است این