گنجور

 
مشتاق اصفهانی

مگو عشاق را وقتی دلی بود

کجا دل عقده بس مشکلی بود

دلم دانسته در دام تو افتاد

تو پنداری که صید غافلی بود

بخاک از عشق بردم آن حکایت

کزو آرایش هر محفلی بود

بگردابی که عشق افکند و کشتم

چه شد کز دور پیدا ساحلی بود

درین ره شد نشانم گو خوش آندم

که گردم از قفای محفلی بود

پس از مرگم سر این نکته مشتاق

گشودند ار چه کار مشکلی بود

که دنیا و درو بود آنچه جز عشق

خیالی و خیال باطلی بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode