گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محتشم کاشانی

آن شه حسن کز غلامی اوست

بندگی را شرف بر آزادی

گنج حسنش اگر مکان طلبد

در دو عالم نماند آبادی

خون ز شریان جبرئیل آرد

مژه‌اش در محل فصادی

مرغ روح از هوس قفس شکند

چون رود غمزه‌اش به صیادی

کرده معزول چشم قتالش

ملک الموت را ز جلادی

حاصل آن کامران که رخش ثناش

می توان تاختن به صد وادی

گرم تشریف بخشیش چون ساخت

طبع من از کمال و قادی

زان به تن جامهٔ خودم ننواخت

که مبادا بمیرم از شادی