گنجور

 
محتشم کاشانی

من کیستم به دوزخ هجران فتاده‌ای

وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده‌ای

تشریف وصل در بر اغیار دیده‌ای

با دل قرار فرقت دل دار داده‌ای

از جوی یار بر سر آتش نشسته‌ای

وز رشگ غیر بر در غیرت ستاده‌ای

پا از ره سلامت دوران کشیده‌ای

بر خود در ملامت مردم گشاده‌ای

در شاه راه جور کشی پر تحملی

در وادی وفا طلبی کم اراده‌ای

در کامکاری از همه آفاق کمتری

در بردباری از همه عالم زیاده‌ای

چون محتشم عنان هوس داده‌ای ز دست

وز رخش کامرانی دوران پیاده‌ای

 
 
 
خاقانی

از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای

بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای

در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای

بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای

بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی

[...]

ظهیر فاریابی

ای شمع به نشین که بپای ایستاده ای

باما نه در موافقت جام باده ای

تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور

ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای

رازی که بر صحیفه دل می نگاشتی

[...]

مجد همگر

ای صبرم از فراق تو بر باد داده‌ای

دل در بلای عشق تو گردن نهاده‌ای

در شاهراه عشق تو دل بسته دیده‌ای

در بارگاه حسن تو جان هوش داده‌ای

در جنب نور روی تو خورشید ذره‌ای

[...]

کمال خجندی

ای بار نازنین مگر از فتنه زاده‌ای

کامروز چشم فتنه‌گری برگشاده‌ای

در ملک حسن خسرو خوبان تویی ولیک

داد مرا تو از لب شیرین نداده‌ای

هستند در زمان تو خوبان گلعذار

[...]

جهان ملک خاتون

تا کی دلا به دام غمش اوفتاده‌ای

صد داغش از فراق به جانم نهاده‌ای

تا چند جان به زلف دلاویز بسته‌ای

تا سیل خون ز دیده روانم گشاده‌ای

ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه