گنجور

 
محتشم کاشانی

یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او

آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او

در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق

صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او

فتنه‌ها برپا کند کز پا نشنید روز حشر

در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او

چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم

شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او

می‌شود نسرینش از خشم نهانی ارغوان

تا دگر بهر که آتش می‌فروزد خوی او

زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند

رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او

ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند

گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او

نرگس حاضرجوابش می‌دهد در ره جواب

قاصدی را کز اشارت می‌فرستم سوی او

گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را

لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او