گنجور

 
محتشم کاشانی

چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین

زمین گوید ثنا گردون دعا روح‌الامین آمین

رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما

در این میدان نمی‌بینم سپهداری به این آئین

به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا

به میدان‌ها سبک جولان به محفل‌ها گران تمکین

به تحریک طبیعت در خم چوگان بیدادم

چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین

شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بی‌پایان

به پایین راند از بالا به بالا تا زد از پایین

مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن

که آنجا در پی سر می‌رود صد عاشق مسکین

نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان

لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode