گنجور

 
محتشم کاشانی

کو دل که محو نرگس جادوفنت شوم

مستغرق نظاره مردافکنت شوم

چون گشته‌ای به دشمن ناموس خویش دوست

اینست دوست، به که چنان دشمنت شوم

از غیرتم برین که به من نیز این چنین

بی‌قیدوار دوست شوی دشمنت شوم

پا می‌کشد ز مزرع دل وصل خوشه‌چین

تا غافل از محافظت خرمنت شوم

پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر

یک جامه وار دور ز پیراهنت شوم

جان هر قدر که بایدت ای دل قبول کن

گر باقی‌آوری قدری من تنت شوم

غافل نگردم از پی موری چو محتشم

مامور اگر به ناظری خرمنت شوم

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
محتشم کاشانی

مفتون چشم کم نگه پر فتنه‌ات شوم

مجنون آهوانه نگه کردنت شوم

از صد قدم به ناوکی انداختی مرا

قربان دست و بازوی صید افکنت شوم

دامان سعی بر زده‌ای در هلاک من

[...]

سیدای نسفی

ای سرو ناز بنده ره رفتنت شوم

قربان نرم نرم سخن کردنت شوم

پامال نرگس سیه رهزنت شوم

مفتون چشم کم نگه پر فنت شوم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه